گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد هجدهم
.بيان وفات محمد بن عبد الرحمن و امارت فرزندش منذر (در اندلس)




محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام اموي امير اندلس در آخر ماه صفر درگذشت. سن او شصت و پنج سال و مدت امارت وي سي و چهار سال و يازده ماه بود. او سفيد رو با اندكي سرخي معتدل با حنا و رنگ خضاب مي‌كرد. سي و سه فرزند ذكور از او ماند. او هشيار و كارآگاه بود از اشتباه در كارها پرهيز ميكرد.
چون محمد بن عبد الرحمن وفات يافت فرزندش منذر جانشين او شد. سه روز بعد از وفات پدرش با او بيعت كردند و مردم هم مطيع شدند و او هم نيكي كرد.

بيان حوادث‌

در شهر «رقه» ميان اسحاق بن كنداجيق و محمد بن ابي الساج جنگ واقع و اسحاق منهزم شد.
در آن سال فرزندان پادشاه روم بر پدر خود شوريدند و يكي از آنها بر اورنگ پادشاهي نشست.
در آن سال موفق لؤلؤ غلام ابن طولون را بازداشت. و او كسي بود (خبر او را شرح داديم) كه با گرفتن امان نزد موفق رفت و آن هم هنگام نبرد با صاحب الزنج در بصره بود او را گرفت و بند كرد و آزار داد و چهار صد هزار دينار مال نقد او را ربود. لؤلؤ هميشه مي‌گفت: من گناهي جز داشتن مال نداشتم. او دچار نكبت و پريشاني شد تا آنكه هيچ چيز براي او نماند پس از آن بمصر بازگشت آن هم در تاريخ امارت هارون فرزند خمارويه و باتفاق يك غلام. اين است
ص: 265
نتيجه كم خردي و سفاهت. (باضافه نمك بحرامي و خيانت بولي نعمت خود) و كفران احسان.
هارون بن محمد بن اسحاق امير الحاج شد.
در آن سال سياهان در مصر شوريدند و رئيس شرطه را محاصره كردند.
خمارويه بن احمد بن طولون شنيد سوار شد و شمشير كشيد و بخانه رئيس شرطه رفت و هر كه را در راه (از سياهان) ديد كشت.
سياهان گريختند و بسيار كشته دادند و امنيت مصر برقرار شد.
ابو داود بن اشعث سجستاني مؤلف كتاب «سنن» و محمد بن زيد بن ماجه قزويني كه او هم كتاب «سنن» را تأليف كرده بود خردمند و پيشوا و دانشمند بود و فتح بن شحرف ابو داود كشي صوفي كه از صاحبان «احوال شريفه» در بغداد و حنبل بن اسحاق وفات يافتند.

سنه دويست و هفتاد و چهار

بيان جنگ عمرو بن ليث و سپاه موفق‌

در آن سال موفق براي جنگ با عمرو بن ليث صفار بفارس لشكر كشيد.
عمرو شنيد عباس بن اسحاق را با سپاهي عظيم سوي «سيراف» فرستاد. فرزند خود محمد بن عمرو را هم بارجان فرستاد. ابو طلحه بن شركب سپهسالار خود را با مقدمه سپاه فرستاد. ابو طلحه از موفق امان خواست و تسليم شد. عمرو شنيد از مقابله موفق ترسيد و در جاي خود درنگ كرد. پس از آن ابو طلحه قصد كرد كه نزد عمرو برگردد موفق شنيد او را گرفت و بند كرد و آن واقعه در نزديك شيراز بود. اموال او را هم بفرزند خود معتضد ابو العباس بخشيد.
موفق بقصد عمرو شتاب كرد، عمرو ناگزير بكرمان رفت و از آنجا بسيستان برگشت ولي از راه كوير كه فرزندش محمد در كوير جان سپرد.
ص: 266
موفق هم نتوانست بكرمان برود يا سيستان را از عمرو بگيرد ناگزير بازگشت.

بيان حوادث‌

در آن سال بازمار بقصد روم لشكر كشيد و بسياري از مردم آن سرزمين را كشت و اسير كرد و با غنايم و اسراء بشهر طرطوس بازگشت.
صديق فرغاني بر خانه مردم در شهر سامرا هجوم برد و غارت نمود و مال بازرگانان را ربود و مرتكب فساد گرديد. صديق مذكور نگهبان راه بود كه راهزن شد. (غارت پايتخت دليل ضعف دولت وقت بود).
هارون بن محمد امير الحاج شد.
ابو العباس بن كيش بن متوكل در گذشت. او در زندان برادر خود معتمد بود و بعد او را رها كرد.
حسن بن مكرم و علي بن عبد الحميد واسطي وفات يافتند.
اسحاق بن كنداجيق سپاهي عظيم جمع كرد و سوي شام لشكر كشيد.
خمارويه شنيد و بجنگ او رفت و از رود فرات گذشت و طرفين بمقابله پرداختند و جنگي سخت واقع و اسحاق منهزم شد. چنان گريخت كه هيچ چيز او را برنگردانيد تا از رود فرات عبور و تحصن كرد. خمارويه هم بفرات رفت و پل ساخت و چون اسحاق آگاه شد از آنجا بقلاع خود رفت كه آن قلاع را محكم كرده بود از آنجا بخمارويه نامه نوشت و اظهار اطاعت كرد و وعده داد كه جزيره را تابع خمارويه كند. خمارويه هم قبول كرد. ابن ابي الساج هم با اسحاق آشتي كرد و عده گرد آورد و بشام لشكر كشيد كه در آن هنگام خمارويه بمصر برگشته بود خمارويه باز لشكر كشيد و در محل «بثنيه» از توابع دمشق جنگ رخ داد. ابن ابي- الساج گريخت و از فرات هم گذشت. خمارويه فرزند ابي الساج كه نزد او گروگان بود خلعت و انعام داد و آزاد كرد و نزد پدرش فرستاد. (دليل بزرگواري و مكارم اخلاق خمارويه- همارويه است).
ص: 267

سنه دويست و هفتاد و پنج‌

بيان اختلاف ميان خمارويه و ابن ابو الساج‌

پيش از اين نوشتيم كه ابن ابي الساج نسبت بخمارويه مطيع و متحد گرديد ولي بعد ابن ابي الساج مخالفت و تمرد كرد. چون خبر بخمارويه رسيد از مصر لشكر كشيد و در سنه دويست و هفتاد و چهار در شام لشكر زد. در محل «ثنية العقاب» نبرد رخ داد و در محرم سال جاري در همان محل كه نزديك دمشق است هنگام جنگ ميمنه خمارويه منهزم شد ولي بقيه سپاه خمارويه بر سپاه ابن ابي الساج غلبه يافتند و او تن بفرار داد و هر چه در لشكر گاه او بار و چهار پا بود بخمارويه رسيد. او در شهر «حمصا» گنج و ذخيره بسيار سپرده بود خمارويه يكي از سالاران خود را با عده فرستاد و بر ابن ابي الساج سبقت جست و او را از ورود بشهر منع نمود و هر چه بود ربود. ابن ابي الساج بحلب پناه برد و از آنجا بشهر «رقه» رفت و خمارويه او را دنبال كرد او ناگزير «رقه» را تهي كرد. خمارويه از رود فرات هم گذشت و بتعقيب او شتافت و بشهر بلد رسيد ولي ابن ابي الساج سبقت جست و وارد شهر موصل گرديد. چون شنيد كه خمارويه بشهر بلد رسيده موصل را بدرود گفت و سوي «حديثه» رفت. چون خمارويه بشهر بلد رسيد دستور داد براي او يك تخت بلند پايه بسازند و در رود دجله نصب كنند كه او (براي خوشگذراني) بر آن تخت مي‌نشست. اين حكايت را ابو زكريا يزيد بن اياس ازدي موصلي مؤلف تاريخ موصل روايت كرده و او پيشوا و دانشمند و خود شخصا مشاهده كرده بود. (بايد صحت داشته باشد زيرا مانند خمارويه هيچ پادشاه و امير ري در خوشگذراني و تمتع با نوع لذات نبود او در مصر يك استخر از جيوه فراهم كرده كه يك پوست باد كرده «نهالي» بر آن مي‌انداخت و خود بر آن
ص: 268
مي‌خفت كه تكان جيوه مانند گاهواره موجب غنودن و آسايش او مي‌شد. او باغي در مصر احداث كرده كه نخل و درخت‌هاي آنرا با فلز پوشانيده بود. شيري هم براي حراست خود تربيت نموده بود).

بيان جنگ بين ابن كنداج و ابن ابي الساج‌

چون ابن كنداج (كنداجيق) از ابن ابي الساج منهزم شد چنانكه بيان كرديم. او صبر كرد تا ابن ابي الساج از خمارويه منهزم گرديد و چون خمارويه وارد شهر بلد شد اسحاق بن كنداج را با سپاه عظيم بدنبال ابن ابي الساج فرستاد كه بسياري از سالاران و دليران در آن بودند. ابن كنداج هم بتعقيب او شتافت. ابن ابي الساج بتكريت رفت و ابن كنداج هم بدنبال او بود. ابن ابي- الساج از دجله گذشت و ابن كنداج ماند تا كشتي‌هاي بسيار فراهم كند و پل ببندد و سپاه را عبور دهد. ميان طرفين تير هم سفير بود. عده ابن ابي الساج دو هزار سوار و لشكر ابن كنداج بيست هزار بود.
چون ابن ابي الساج ديد كشتي‌ها آماده شده (ابن كنداج براي بستن پل كشي فراهم كرده بود) از تكريت سوي موصل شبانه لشكر كشيد. روز چهارم بموصل رسيد و در خارج شهر در دير اعلي لشكر زد. ابن كنداج بدنبال او رفت و بمحل «عزيق» رسيد.
چون ابن ابي الساج خبر رسيدن او را شنيد بمقابله او پرداخت و در محل «قصر حرب» جنگ رخ داد. نبرد سختتر گرديد و محمد بن ابي الساج پايداري و بردباري عظيم نمود تا آنكه ابن كنداج با تمام سپاه خود منهزم گرديد. سبب شكست و گريز او غرور بود زيرا هنگامي كه ابن ابي الساج بقصد او لشكر كشيد و باو گفتند از موصل سوي او مي‌آيد گفت: من با سگ روبرو خواهم شد مردم از غرور و بدزباني او دانستند كه او شكست خواهد خورد و آن دشنام زشت
ص: 269
را يك نحو تعدي و بي‌خردي شمردند و از او ترسيدند (كه مسلط شود).
چون ابن كنداج گريخت و بمحل «رقه» رسيد محمد (ابن ابي الساج) او را دنبال كرد و بابي احمد موفق نوشت و خبر شكست و فرار او را داد و اجازه خواست كه او را تا شام تعقيب كند و از فرات بگذرد و بلاد خمارويه را بگيرد.
موفق از فتح او خرسند شد و سپاس گفت و نوشت درنگ كند تا مدد براي او بفرستد.
اما ابن كنداج كه او بخمارويه ملحق شد و با سپاه سوي فرات لشكر كشيد. بلاد شام تحت فرمانداري ابن كنداج و بلاد «رقه» تحت تسلط ابن ابي- الساج بود. ابن كنداج عده در فرات گماشت كه مانع عبور دشمن شوند و آن عده مدتي در آنجا ماند.
ابن كنداج يك لشكر از سپاه خود را بآن سوي فرات عبور داد ناگاه گروهي از سپاه ابن ابي الساج كه طليعه و پيش آهنگ بود در محل «رقه» دچار لشكر اسحاق گرديدند. چون ابن ابي الساج حال را بدان گونه ديد از «رقه» سوي موصل رخت كشيد. چون بموصل رسيد از مردم شهر مال خواست و گفت: كسي كه بيچاره و مضطر شود مروت ندارد. مدت يك ماه در آنجا ماند و بعد سوي ابو احمد در بغداد رفت و آن در تاريخ ربيع الاول سنه دويست و هفتاد بود.
موفق هم او را همراه خود بكوهستان (لرستان و كردستان) برد و خلعت و مال داد.
ابن كنداج در «ديار ربيعه» و «ديار مضر» در جزيره اقامت نمود.

بيان جنگ طائي و فارس عبدي‌

در آن سال فارس عبدي ظهور كرد و راهها را گرفت و سوي شهر سامرا تاخت و خانه‌هاي شهر را غارت كرد طائي بجنگ او شتافت او را منهزم نمود و خيمه و بار و بند او را ربود. پس از آن طائي خواست از رود دجله بگذرد سوار طيارة
ص: 270
(قايق سريع السير كه بطياره تشبيه شده و صحيح آن طيار است و ناسخ يا مؤلف تصور كرده كه هاء ضمير جزو كلمه است كه تاء وحدت باشد و در طبري طياره كه طيار او باشد آمده) شد كه بعضي از اتباع فارس باو رسيدند و يك جانب زورق را گرفتند او خود را بآب انداخت و شناكنان نجات يافت چون از آب بيرون رفت ريش خود را تكان داد و گفت: عبدي چه هنري دارد؟ مگر نه اين است كه من از ماهي در شنا ماهرتر هستم؟
پس از طائي در محل «سن» لشكر زد عبدي هم در قبال او.
علي بن بسام درباره طائي گفت:
قد اقبل الطائي ما اقبلايفتح في الافعال ما اجملا
كانه من لين الفاظه‌صبية تمضغ جهد البلا جهد البلا نوعي صمغ كه آنرا مي‌جوند.
معني: طائي آمد چه آمدني. فتح مي‌كند (گره كارها را مي‌گشايد).
انگار او با سخن نرم دختركي قندرون (آدامس) مي‌جود.
در آن سال موفق طائي را گرفت و اموال او را ربود و هر چه در كوفه داشت كه ايالت او بود يا در سواد (عراق) يا راه خراسان و سامرا (او شرطه بغداد) و باج و خراج «بادوريا» و «قطربل» و «مسكن» همه را مهر كرد و برد.

بيان گرفتن موفق فرزند خويش معتضد را

در آن سال در ماه شوال موفق فرزند خود معتضد باللّه ابو العباس را گرفت و بازداشت. سبب گرفتاري او اين بود كه موفق بواسط رفت و در آنجا اقامت كرد و بعد ببغداد برگشت و معتمد (خليفه) در مدائن ماند. موفق فرزند خود (معتضد كه بعد خليفه شد) را فرمود كه بفلان بلاد برود او تمرد كرد و گفت:
من فقط بشام مي‌روم كه امير المؤمنين (معتمد عم او) ايالت آن و ديار را بمن واگذار فرموده. چون او تمرد كرد موفق او را احضار كرد و چون حاضر شد بيكي
ص: 271
از غلامان دستور داد كه او را در يكي از حجره‌هاي كاخ بازدارد. چون معتضد برخاست كه برود غلام پيش افتاد و گفت: بايد بفلان حجره در كاخ بروي او را برد و مأمور براي حبس او گماشت. سران سپاه معتضد و ياران و اتباع او شوريدند و مردم شهر كه جنبش و شورش و سلاح را ديدند ترسيدند. موفق سوار شد و بميدان رفت و بر آن سپاه گفت: شما بر فرزندم از من مهربانتر و دلسوزتر هستيد؟ من صلاح دانستم كه او را تربيت كنم. آنها هم متفرق شدند.
در آن سال طائي بسامرا رفت كه در آن جا دوستي داشت با آن دوست مكاتبه كرد و امان گرفت و او با گروهي از ياران خود بسامرا رفت. طائي ياران دوست را گرفت و دست و پا از خلاف بريد (چپ و راست يعني يك دست راست با دست چپ يا بالعكس كه آنرا خلاف گويند و در قرآن آمده) پس از بريدن دست و پا آنها را ببغداد فرستاد.
در آن سال بازمار در دريا با روميان جنگ و غزا كرد و چهار كشتي از آن ها بغنيمت برد.

بيان استيلاي رافع بن هرثمه بر گرگان‌

در آن سال رافع بن هرثمه بگرگان لشكر كشيد و بحكومت محمد بن زيد در آن سامان پايان داد. محمد باسترآباد پناه برد و رافع او را محاصره كرد و مدت دو سال محاصره را دوام داد. نرخ خوار و بار در آن ديار گران شد و وضع و حال بجائي رسيد كه ديگر هيچ نوع خوراك نماند. قيمت هر يك مثقال نمك بدو مثقال سيم رسيد. محمد بن زيد با عده كم شبانه از آن جا بيرون رفت و بساري پناه برد. رافع براي دفع او لشكري فرستاد و جنگ رخ داد و بالاخره محمد ساري را هم بدرود گفت و طبرستان را ترك كرد. و آن در تاريخ ربيع الاول سنه دويست و هفتاد و هفت بود.
ص: 272
رستم بن قارن از رافع امان خواست و فرزند «قوله» داماد رافع شد هنگامي كه رافع در طبرستان بود علي بن ليث برادر عمرو بن ليث باو پناه برد زيرا برادرش عمرو او را در كرمان بازداشت كرده بود. او حيله بكار برد و خود را نجات داد و فرزندان خود معد و ليث را همراه خود نزد رافع برد.
رافع محمد بن هارون را بنيابت خود بحكومت چالوس فرستاد علي بن كالي امان خواست و بمحمد بن هارون پيوست ناگاه محمد بن زيد رسيد و هر دو را محاصره كرد و راه چالوس را بر آنها بست كه خبر آنها برافع نرسد.
چون خبر از آن دو نرسيد جاسوسي فرستاد كه خبر بيارد جاسوس بازگشت و خبر داد كه محمد بن زيد هر دو را محاصره كرده و آن دو در چالوس مانده‌اند. اين خبر براي او بسيار ناگوار بود فورا لشكر كشيد كه محمد بن زيد از محاصره آن ها صرف نظر كرد و بديلمان پناه برد رافع هم بدنبال او داخل مرز ديلمان شد سراسر كشور ديلم را شكافت تا بمرز قزوين رسيد و از آنجا بشهر ري بازگشت و در آنجا اقامت گزيد تا آنكه موفق زندگاني را بدرود گفت و آن در تاريخ رجب سنه دويست و هفتاد و شش بود.

بيان وفات منذر بن محمد اموي‌

در ماه محرم (سال جاري) منذر بن محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام اموي امير اندلس در گذشت. گفته شده در ماه صفر مدت امارت او يك سال و يازده ماه و ده روز بود. سن او قريب چهل و شش سال بود بلند قد و آبله رو و داراي ريش انبوه بود شش فرزند ذكور از او ماند او سخي و شعر دوست بود بشعراء صله و انعام مي‌داد. پس از وفات او با برادرش عبد اللّه بن محمد در همان روز وفات بيعت بعمل آمد. كنيه او ابو محمد و نام مادرش عشار كه يك سال قبل از وفات فرزندش درگذشت.
ص: 273
در روزگار او اندلس پر از آشوب و فتنه شده و هر آشوب‌گري در جهتي امير و مستقل گرديد.

بيان حوادث‌

ابو بكر احمد بن محمد بن حجاج مرورودي كه يار احمد بن حنبل بود.
وفات يافت. عبد اللّه بن يعقوب بن اسحاق عطار موصلي تميمي كه روايت حديث او فزون بود (يعني غير صحيح) ولي نزد حكام و امراء عادل و صادق شناخته شده بود درگذشت.
ابو سعيد حسن بن حسين بن عبد اللّه بكري نحوي مشهور كه صاحب چند تصنيف و تأليف بوده درگذشت (گفته شد در سنه دويست و هفتاد وفات يافت كه اين روايت اصح است.)

سنه دويست و هفتاد و شش‌

در آن سال شرطه (شهرباني- پليس عمومي) بغداد بعمرو بن ليث واگذار شد. نام او به پرچمها و درفش‌ها نوشته و بر سپرها كنده شد و آن در ماه شوال بود.
عبيد اللّه بن عبد اللّه بن طاهر از طرف عمرو برياست شرطه منصوب شد (كه نايب او باشد) عمرو باو دستور داد كه نام خود را از درفشها و سپرها محو كند.
در نيمه ماه ربيع الاول موفق به كوهستان (بلاد جبل- لرستان و كردستان) رخت كشيد. سبب اين بود كه ماذرائي باو خبر داد كه «اذكوتكين» در آن بلاد گنج‌هاي گران نهفته و اگر موفق با او بآن سامان برود تمام آن گنجها را خواهد گرفت. موفق رفت و گنجي بدست نياورد چون چيزي نيافت بكرج (كرج
ص: 274
ابو دلف در اراك- كره رود) رفت و از آنجا سوي اصفهان رهسپار شد كه احمد بن عبد العزيز بن ابي دلف را قصد كند. احمد با خانواده و سپاه خود كنار كشيد ولي خانه خود را با فرش و اثاث گذاشت تا اگر موفق برسد در آن فرود آيد.
در آن سال موفق امارت آذربايجان را بابن ابي الساج واگذار كرد. او رفت كه عبد اللّه بن حسن همداني امير مراغه براي منع ورود او جنبيد ابي الساج با او جنگ و او را محاصره كرد و شهر را از او گرفت عبد اللّه گريخت و در سنه دويست و هشتاد كه بعد ازين آنرا بيان خواهيم كرد (عبد اللّه) شهر را از او گرفت.
ابن ابي الساج در محل ايالت خود مستقر گرديد.
در آن سال حاكم موصل از طرف ابن كنداج يكي از خوارج را كه نامش نعيم بود كشت. هارون پيشواي خوارج شنيد در آن هنگام در شهر «حديثه» بود اتباع خود را جمع كرد و سوي موصل لشكر كشيد كه با مردم شهر نبرد كند. در شرق رود دجله لشكر زد. اعيان و بزرگان شهر كسي را نزد او فرستادند و پرسيدند براي چه لشكر كشيدي؟ او گفت: براي خونخواهي نعيم. گفتند: نماينده و حاكم از طرف دولت او را كشته و آنها در خون او شركت نجستند از او مهلت خواستند كه نزد وي بروند و پوزش بخواهند و خود را از خون مقتول تبرئه نمايند او هم بآنها امان داد گروهي از بزرگان نزد او رفتند و خود را تبرئه كردند و او هم قبول كرد و بازگشت.
در آن سال حجاج مكه كه اهل يمن بودند هنگام اتمام حج و بازگشت در يك دشت رحل افكندند سيل آمد و تمام آنها را بدريا ريخت.
ابن قلابه عبد الملك بن محمد رقاشي بصري كه ساكن بغداد بود درگذشت.
در آن سال خبر رسيد كه تلي در كنار رود آب بصره معروف بتل شقيق در آب ريخت و زير آن تل هفت قبر پيدا شد كه هفت تن مرده ولي صحيح و غير متلاشي
ص: 275
در آنها نهفته بودند. هر گوري شبيه بيك حوض ساخته و تراشيده شده كه از سنگ مرمر برنگ مس و بالاي سر هر يك از مردگان يك كتاب بود كه معلوم نبود در آن چه نوشته شده. كفن هر هفت مرده تازه و سالم بنظر مي‌آمد و بوي عطر و مشك از قبر هر هفت مرده بلند شده بود يكي از آنها جوان و لبش تر بود مثل اينكه تازه آب نوشيده. چشم او را سرمه كشيده بودند او در پهلو زخم برداشته و مرده بود.
هارون بن محمد هاشمي امير الحاج شد.
عبد اللّه ابو محمد بن مسلم بن قتيبه مؤلف كتاب «ادب الكاتب» و «كتاب- المعارف» كه از اهل كوفه بود ولي به دينوري معروف شده زيرا قاضي دينور بود وفات يافت گفته شد: وفات او در سنه دويست و هفتاد بود.
ابو سعيد حسن بن حسين بن عبد اللّه يشكري نحوي راويه (روايت كننده اخبار و حكايات و اشعار) درگذشت او در سنه دويست و دوازده متولد شده بود.
محمد بن علي ابو جعفر قصاب كه يكي از همگنان سري و يار جنيد هم كه مدتي مصاحب او بود وفات يافت.

سنه دويست و هفتاد و هفت‌

در آن سال بازمار (بازيار و مازيار) خمارويه را بطرسوس دعوت كرد زيرا خمارويه براي او سي هزار دينار (زر) و پانصد جامه و پانصد عبا و سلاح بسيار فرستاده بود و چون هدايا رسيد بنام او خطبه و دعا خواند او باز پنجاه هزار دينار فرستاد.
در ماه ربيع الثاني ميان وصيف غلام ابن ابي الساج و بربريان اتباع ابو الصقر جنگ واقع شد ميان طرفين گروهي كشته شدند آن واقعه در «باب الشام» رخ داد.
ابو الصقر سوار شد و متحاربين را پراكنده كرد.
يوسف بن يعقوب متصدي مظالم (رئيس ديوان عدالت و رسيدگي بتظلم و
ص: 276
مظالم جمع مظلوم است) شد و دستور داد منادي ندا كند هر كه از امير الناصر لدين اللّه الموفق يا شخص ديگري تظلم دارد بديوان مراجعه كند.
در ماه شعبان يكي از بزرگترين فرماندهان و سالاران خمارويه بن احمد بن طولون با سپاهي عظيم وارد بغداد شد.
هارون بن محمد بن عيسي هاشمي امير الحاج شد.
ابو جعفر احمد بن محمد بن ابي المثني موصلي كه بسيار حديث روايت ميكرد و راستگو و استوار بود درگذشت.
ابو حاتم رازي كه نامش محمد بن ادريس بن منذر و از همگنان بخاري و مسلم بشمار مي‌آمد وفات يافت. همچنين يعقوب بن سفيان بن حوان‌سري كه از شيعيان بود و يعقوب بن يوسف بن معقل اموي پدر ابو العباس اصم (كر) و عريب مغنيه (زن آواز- خان (مأمونيه) گفته شد: او دختر جعفر بن يحيي بن خالد بن برمك بوده در سنه صد و هشتاد متولد شد و ابو سعيد خراز كه نامش احمد بن عيسي اينها در اين سال وفات يافتند. گفته شد: در سنه دويست و هشتاد و اين روايت نخستين بحقيقت نزديكتر است (خراز با خاء نقطه‌دار و راء و زاء است). (خزر مهره و مقصود او صاحب سبحه بود و همواره تسبيح مي‌كرد نه از خرازي.)

سنه دويست و هفتاد و هشت‌

بيان فتنه بغداد

در آن سال جنگ ميان اتباع وصيف خادم و بربريان با اتباع موسي خواهر زاده مفلح رخ داد و چهار روز دوام يافت و بعد طرفين آشتي كردند. گروهي از طرفين كشته شدند. پس از آن ميان نصريين و اتباع يونس زد و خوردي واقع و يك نفر در جانب شرقي بغداد كشته شد.
ص: 277

بيان مرگ موفق‌

در آن سال ابو احمد موفق باللّه بن متوكل در گذشت.
او در لرستان بيمار شد و مرض او شدت يافت نقرس هم داشت كه قادر بر سواري نبود براي او تختي ساختند (تخت روان) كه داراي گنبد (سرپوشيده) بود يك خادم با او سوار مي‌شد كه پاي او را (از درد نقرس) خنك ميكرد. يخ هم بر پاي او مي‌نهادند. پس از آن بمرض داء الفيل و تورم مبتلا شد. داء الفيل ورم ساق است كه آب از آن ترشح مي‌كند (عرق). تخت او را (بجاي چهارپا) چهل مرد حمل مي‌كردند ولي بتناوب. روزي بآنهائي كه تخت او را بر دوش ميكشيدند گفت: شما از حمل و كشيدن اين تخت خسته شديد و بستوه آمديد. من آرزو دارم كه يكي از شما باشم. بار بر دوش بكشم و طعام بخورم و تندرست باشم.
در حال بيماري گفت: ديوان من روزي صد هزار تن را مي‌دهد و در ميان آنها يك تن بدتر از من يافت نمي‌شود. شب دوم صفر بكاخ خود رسيد و چون ابو الصقر از خانه خارج شد مرگ موفق شايع گرديد. او دستور داده بود كه ابو العباس در زندان بماند و از او مراقبت شود. مرگ او همه جا شايع شد زيرا او حال غش و اغما داشت. ابو الصقر كساني بمدائن فرستاد كه معتمد و خانواده و فرزندانش را بكاخ خود در بغداد منتقل كردند. ابو الصقر هم ديگر بكاخ موفق نرفت. چون غلامان متمايل بفرزند موفق ابو العباس حال را بدان گونه ديدند. همچنين سالاران غلامان شخص ابو العباس يقين كردند كه موفق در گذشته يا در حال مرگ است درهاي زندان ابو العباس را شكستند.
چون ابو العباس هجوم آنها را ديد گمان كرد كه آنها قصد جان او را دارند شمشير خود را كشيد و بغلامي كه نزد او بود گفت: بخدا قسم آنها بمن نخواهند رسيد و تا در من رمقي هست خواهم زد و چون رسيدند ديد پيشاپيش آنها غلام او وصيف موشگير (فارسي) است چون او را ديد شمشير انداخت و دانست كه آنها
ص: 278
براي رهائي او آمده‌اند. او را از محبس بيرون كشيدند و نزد پدر محتضر او بردند.
چون پدر ديده گشود او را نزديك كرد. ابو الصقر سالاران و فرماندهان را نزد او (موفق) جمع كرد و دستور داد و پل بغداد را قطع كنند. مردم از جانب شرقي بغداد با آنها جنگ كردند و عده از طرفين كشته شدند.
چون مردم دانستند موفق هنوز رمق دارد آرام شدند محمد بن ابي الساج نزد او رفت و از ابو الصقر جدا شد. سالاران ديگر هم ابو الصقر را ترك كردند. چون ابو الصقر وضع را دگرگون ديد خود و فرزندش نزد موفق رفتند. موفق چيزي از جريان (ملاقات ابن ابي الساج و غيره) باو نگفت: او هم با فرزندان ديگرش در كاخ موفق ماند. بعد او و فرزندان باتفاق «بكتمر» در يك زورق سوار شدند ناگاه با طيار (قايق سريع السير) ابي ليلي بن عبد العزيز بن ابي دلف روبرو شد آن طيار آنها را بخانه علي بن جهشيار برد. دشمنان ابو الصقر گفتند: او مي‌خواست نزد معتمد مقرب شود كه گنج و مال موفق را باو بدهد. دشمنان اين شايعه را همه جا منتشر كردند و مردم خانه ابو الصقر را غارت نمودند بحديكه زنان و حرم او پا برهنه از كاخ بيرون رفتند خانه‌هاي اطراف خانه او را هم غارت كردند درهاي زندان را هم شكستند و هر كه زنداني بود آزاد شد. در آن هنگام موفق بفرزند خود ابو العباس و ابو الصقر خلعت داد و هر دو سوار شدند. ابو العباس بخانه خود رفت و ديد كه خانه را غارت كرده‌اند. او يك حصير عاريه خواست و بر آن نشست.
ابو العباس هم شرطه را بغلام خود بدر سپرد. محمد بن غانم بن شاه را امير جانب شرقي نمود. موفق هم جان سپرد و آن در تاريخ چهارشنبه بيست و دوم ماه صفر سال جاري بود.
در شب پنجشنبه در محل رصافه بخاك سپرده شد.
ابو العباس براي سوگواري نشست.
موفق نيك رفتار و دادگستر بود خود شخصا براي رسيدگي بدعاوي و تظلم مي‌نشست قضاوت هم در حضور او رأي و حكم مي‌دادند و مردم بحق خود از يك ديگر واصل مي‌شدند. او دانشمند و اديب و عالم يعلم انساب و فقه و سياست و كشور داري
ص: 279
و غير آن بود. روزي گفت: جد من عبد اللّه بن عباس گفت: مگس بر همنشين من مي‌نشيند و بمن آزار مي‌دهد. اين منتهاي مكارم اخلاق است. من بخدا سوگند همنشينان خود را بديده مي‌بينم كه با آن برادران خود را مي‌بينم. بخدا اگر مي‌توانستم نام و نشان آنها را تغيير بدهم بجاي اينكه آنها را تغيير بدهم بجاي اينكه آنها را همنشين بخوانم دوست و برادر ميخواندم.
يحيي بن علي گفت: موفق روزي همنشينان خود را دعوت كرد و من سبقت جسته تنها رفتم چون او مرا تنها ديد گفت:
و استصحب الاصحاب حتي اذا دنواو ملوا من الادلاج جئتكم و حدي يعني: من صحبت ياران را مي‌پذيرم و چون آنها نزديك شوند و از شب‌نشيني بستوه آيند من تنها وارد مي‌شوم.
من كه اين شعر را (درباره خود) شنيدم براي او دعا كردم و ثنا گفتم كه بموقع انشاد كرده، او نيكي‌هاي بسيار داشت و اينجا گنجايش ندارد.

بيان بيعت با معتضد براي ولايت‌عهد

چون موفق در گذشت سران سپاه همه جمع شدند و با ابو العباس فرزند او براي ولايت‌عهد دوم بعد از مفوض فرزند معتمد بيعت كردند لقب معتضد هم باو دادند و در بيست و سيم ماه صفر روز جمعه بنام او بعد از مفوض خطبه خواندند و ياران و اتباع پدرش گرد او تجمع نمودند و هر چه تحت اختيار پدر او بود باو رسيد.
معتمد ابو الصقر و ياران او را دستگير و خانه آنها را غارت كرد، بني الفرات را هم تعقيب كرد كه همه پنهان شدند.
عبد اللّه بن سليمان بن وهب را خلعت داد و مقام وزارت داد محمد بن ابي الساج را هم بواسط فرستاد كه غلام خويش وصيف را ببغداد برگرداند. وصيف بشوش رفت و مرتكب فساد شد و غارت كرد و از برگشتن خودداري نمود.
ص: 280
در آن سال علي بن ليث برادر صفار كشته شد، رافع بن هرثمه او را كشت زيرا كينه او را در دل داشت و علي برادر خود (عمرو) را ترك كرده (و برافع پناه برده) بود.
در آن سال آب رود نيل فرو رفت و نرخ خواربار در مصر گران شد.

بيان آغاز كار قرامطه‌

در آن سال در پيرامون كوفه گروهي بنام «قرامطه» جنبيدند.
آغاز كار آنها چنانكه بيان شده چنين بود كه مردي از آنها در ناحيه خوزستان از توابع كوفه در محلي بنام نهرين تظاهر بزهد و تقوي مي‌كرد، كار او صنعت برگ خرما و حصير بافي بود و از مزد كار خود طعام مي‌خورد و بسيار نماز مي‌خواند مدتي بدان حال گذراند، هنگامي كه كسي نزد او مي‌نشست او سخن از دين‌داري و پرهيزگاري مي‌راند و نماز را بمردم مي‌آموخت و بترك دنيا تشويق مي‌كرد و مي‌گفت: نماز كه بر مردم واجب شده شبانه روز پنجاه نماز است، او نزد بقالي مي‌نشست، روزي جمعي نزد بقال رفته از او خواستند مردي امين براي نگهداري خرما كه بدست آورده بودند معين كند و او آن مرد را نامزد كرد و گفت: اگر قبول كند بدانيد در حراست خرماي شما بهترين كس خواهد بود.
آنها با او گفتگو كردند و او با يك مزد معين پذيرفت. اغلب روزها روزه مي‌گرفت و هنگام افطار از آن بقال يك رطل خرما مي‌خريد و افطار مي‌كرد و دائما در حال نماز بود.
هسته خرما را كه مي‌خورد جمع مي‌كرد و بآن بقال مي‌داد. چون بازرگانان خرماي خود را حمل كردند حساب مزد آن مرد را به بقال پرداختند و آن مرد هم طلب بقال را داد و بقال هم قسمت هسته را از قيمت خرما كاست. بازرگانان ندانستند او را زدند و گفتند تنها بخوردن خرماي ما اكتفا نكردي اكنون قيمت هسته آنرا مطالبه مي‌كني؟ بقال بآنها گفت: هرگز خرماي شما را نخورده
ص: 281
او از من خرما مي‌خريد. آنها از نواختن آن مرد پشيمان شدند و از او پوزش و بخشش خواستند او هم آنها را بخشيد و زهد و تقوي و دينداري او در ديه بيشتر شيوع يافت و مردم بر اندازه پارسائي او آگاه شدند او بمردم اطلاع داد كه براي پيشوائي و امامت يكي از خاندان پيغمبر دعوت مي‌كند عده بسياري از مردم دعوت او را پذيرفتند. بعد از آن بيمار شد و او را در كنار راه انداختند. در ديه يك مرد سرخ چشم بود كه چندين گاو نر داشت و بر آنها بار مي‌كشيد. او را «گرميته» مي‌گفتند و معني آن سرخ چشم است. اين معني در لغت نبط آمده (نبط بقيه قوم بين النهرين) كه بعد از اسلام ماندند. بقال با گرميته مذاكره كرد كه مرد بيمار را بخانه خود ببرد و پرستاري كند او هم پذيرفت مريض هم نزد گرميته ماند تا بهبود يافت. پس از آن اهالي آن محل را براي متابعت و اعتقاد بمذهب و طريق خود دعوت كرد و آنها هم اجابت و قبول كردند او از هر مردي كه مذهب او را قبول مي‌كرد يك دينار مي‌گرفت و مي‌گفت: اين حق امام است. آنگاه شروع بتشكيلات خود كرد و دوازده تن نقيب از آنها برگزيد و بآنها گفت: مردم را بمذهب خود دعوت كنيد زيرا عيسي بن مريم دوازده حواري داشت. اهالي آن نواحي كار خود را رها كردند و سرگرم صلوات شدند كه او آن صلوات را فرض و مرسوم نمود.
«هيصم» در آن نواحي مزارع و املاك داشت. متوجه شد كه برزگران در كار خود تسامح و اهمال مي‌كنند. علت را پرسيد: گفته شد كه چنين مردي زارعين و كارگران را بصلوات و عبادت واداشته و آنها از انجام كار كشت و زرع بالطبع باز مانده‌اند.
«هيصم» آن مرد را گرفت و بازداشت و در حجره را بر او قفل كرد و قسم خورد كه او را بكشد پس از آن سرگرم مي‌گساري شد و در عالم مستي خوابيد و كليد حجره قفل شده را زير بالش خود نهاد. كنيزي داشت بر جريان بازداشت
ص: 282
آن مرد آگاه شد كليد را برداشت و او را آزاد كرد و باز كليد را زير بالش «هيصم» نهاد. بامدادان «هيصم» برخاست و در را باز كرد كه آن مرد را بكشد او را نيافت. ميان مردم شايع شد كه او با معجزه از زندان و كشتن جسته و گفتند او بآسمان رفته.
پس از آن در جاي ديگر ظاهر شد و گروهي از ياران سابق خود را ديد از او پرسيدند كه چه شده (چگونه آزاد شده) گفت: هيچ كس نمي‌تواند بمن آزار بدهد و آسيب برساند. او در نظر پيروان بسيار بزرگ و مقدس شد.
پس از آن از بيم دشمنان بشام رفت و كسي بر حال او گاه نشد. او را بنام آن مرد گاودار (به سرخ چشم) ناميدند كه «گرميته» باشد و بعد مخفف و محرف شد كه «قرمط» گفتند. اين شرح را «زكرويه» روايت كرده است.
گفته شد: «قرمط» لقب مردي در پيرامون كوفه بود كه بار غله را بر گاوهاي نر حمل مي‌كرد و نامش حمدان بود. پس از آن مذهب «قرامطه» در اطراف كوفه شايع و منتشر شد. طائي احمد بن محمد بر احوال پيروان آن مذهب آگاه شد. مقرر كرد كه هر يكي از آنها بايد ساليانه يك دينار بدهد كه همه دادند. پس از آن گروهي از كوفه نزد دولت شكايت كردند كه ديني نو غير از دين اسلام ظاهر شد و طائي از معتقدين آن دين جزيه دريافت مي‌كند. آنها معتقد هستند كه امت محمد در خور تيغ بي‌دريغ هستند مگر آنكه با آنها بيعت كند و كيش آنان را بپذيرد.
از چگونگي عقيده و مذهب «قرامطه» نقل شده كه آنها چنين كتابي دارند كه اين بيان در آن درج شده: «بسم اللّه الرحمن الرحيم: فرج بن عثمان كه اهل قريه نصرانه و مبلغ مسيح است مي‌گويد: مسيح كلمه خداوند است و مسيح مهدي مي‌باشد و مسيح احمد بن محمد بن الحنفيه است (فرزند علي بن ابي طالب كه بعقيده كيسانيها امام سيم شيعه است) و او جبرئيل است. او گويد: مسيح براي من بصورت انسان مصور شده و بمن گفت: تو مقصود و تو حجت (حجت قائم
ص: 283
منتظر) و تو ناقه (ماده شتر صالح در قرآن) و تو يحيي بن زكريا و تو روح القدس هستي. باو آموخت كه نماز چهار ركعت است دو ركعت قبل از طلوع آفتاب و دو ركعت بعد از غروب. اذان هم براي هر نمازي چنين است: اللّه اكبر- اللّه اكبر- اشهد ان لا اله الا اللّه دو بار. اشهد ان آدم رسول اللّه اشهد ان نوحا رسول اللّه اشهد ان ابراهيم رسول اللّه اشهد ان موسي رسول اللّه اشهد ان عيسي رسول اللّه اشهد ان محمد رسول اللّه اشهد ان احمد بن محمد الحنفيه رسول اللّه. در هر ركعت نماز بايد استفتاح را (كه جعل شده) بخواند و آن (سوره) بر احمد بن محمد بن حنفيه نازل شده. قبله هم بيت المقدس باشد. حج هم سوي بيت المقدس باشد: روز تعطيل هم بجاي آدينه دوشنبه باشد كه در آن روز نبايد كار كرد. اما سوره (كه بر احمد بن حنفيه نازل شده) چنين است.
الحمد اللّه بكلمة و تعالي باسمه المتخذ لاوليائه باوليائه قل ان الاهلة مواقيت للناس طاهرها ليعلم عدد السنين و الحساب و الايام و باطنها اوليائي الذين عرفوا عبادي سبيلي اتقوني يا اولي الالباب و انا الذي لا اسأل عما افعل و انا العليم الحكيم و انا الذي ابلو عبادي و امتحن خلقي فمن صبر علي بلائي و محنتي و اختياري القيته في جنتي و اخلدته في نعمتي و من زال عن امري و كذب رسلي اخذته مهانا في عذابي و اتممت اجلي و اظهرت امري علي السنته رسلي و انا الذي لم يعل علي جبار الا وضعة و لا عزيز الا اذللته. و ليس الذي اصر علي امري و دام علي جهالته و قالوا لن نبرح عليه عاكفين و به موقنين اولئك هم الكافرون. پس از آن ركوع كند و در ركوع بگويد: سبحان ربي رب العزه و تعالي عما يصف الظالمون آنرا دو بار تكرار كند و در سجود بگويد: اللّه اعلي اللّه اعلي اعظم الله اعظم يكي از قواعد دين او اين است كه انسان سالي دو بار روزه بگيرد يكي در مهرگان و ديگري در نوروز. نبيند حرام و خمر حلال است (خمر آب انگور و نبيذ ساير مشروبات الكلي مي‌باشد) از جنابت غسل لازم نيست فقط وضو گرفته شود. هر كس با او بستيزد قتل او واجب است. هر كس هم مخالف او باشد ولي جنگ نكند بايد جزيه بدهد. هر حيواني كه دندان ناب (بادام شكن) يا چنگال درنده
ص: 284
داشته باشد حرام است.
(ما از ترجمه خرافات خودداري مي‌كنيم اگر چه تا كنون چيزي بدون ترجمه نگذاشتيم ولي اين الفاظ و اوهام در خور ترجمه نمي‌باشد و خواننده بفهم آنها نيازي ندارد و فهم آنها هم آسان است و حاجت بتفصيل و شرح ندارد) قرمط باطراف كوفه رفت. قبل از قتل صاحب الزنج نزد او رفت و گفت:
من داراي مذهب و دين هستم و صد هزار شمشير دارم اگر با هم توافق داشته باشيم متحد خواهيم شد و ترا نجات خواهم داد چون با هم بحث و مذاكره كردند صاحب الزنج او را نپذيرفت و نا اميد برگشت. (اين دليل اين است كه صاحب الزنج متدين و علوي بوده كه براي احراز قوه و اقتدار حتي در حين زوال از قبول اتحاد با قرمطيان خودداري كرد و عقيده آنها را باطل دانست و گر نه براي نجات خود از هلاك مي‌توانست با آنها مدارا كند)

بيان جنگ و غزاي روم و مرگ بازمار

در ماه جمادي الثانية سال جاري احمد عجيفي وارد شهر «طرسوس» شد و باتفاق مازيار صائفه (بلاد روم) را قصد كرد. يك پاره سنگ از منجنيق دشمن بدنده مازيار اصابت كرد نزديك بود «شكند» را فتح كند ولي بسبب جرح و شكستن دنده از گرفتن آن منصرف شد و هنگام مراجعت در نيمه راه وفات يافت و نعش او را بشهر طرسوس بردند كه در آنجا بخاك سپرده شد. او مطيع خمارويه بن احمد بن طولون شده بود چون درگذشت ابن عجيف جانشين او شد. بخمارويه نوشت و خبر مرگ او را داد خمارويه هم او را والي طرسوس كرد اسب و سلاح و ذخيره و غير آن براي او فرستاد. بعد او را عزل و پسر عم خود محمد بن موسي بن طولون را بجاي او نصب نمود.
ص: 285

بيان فتنه طرطوس‌

در آن سال مردم طرطوس بر امير محمد بن موسي شوريدند و او را گرفته بند كردند. سبب اين بود كه موفق خادمي بنام راغب داشت هنگام مرگ موفق راغب جهاد شد و بطرسوس رفت كه در آن جا اقامت كند. چون بشام رسيد چهارپايان و اسباب و آلات و چادرها را پيشاپيش بشهر طرسوس فرستاد. خود او مجرد سوي خمارويه بشام رفت كه باو بگويد قصد جهاد دارد. چون بدمشق رسيد خمارويه او را ديد و گرامي داشت و انس يافت و مهرباني كرد. راغب شرم داشت كه او را بدرود گويد و بطرسوس برود اقامت او نزد خمارويه بدرازا كشيد. اتباع او كه با اسب و چادر و اسباب و ذخائر رفته بودند گمان بردند كه خمارويه او را بزور باز داشته و خبر توقيف او را شايع كردند و مردم آن كار را زشت و گناه بزرگ دانستند كه خمارويه عمدا يك مجاهد را كه در راه خدا جانبازي مي‌كند بگيرد و بند كند به همان سبب بر محمد بن موسي پسر عم خمارويه شوريدند و او را بند كردند و گفتند:
تو در زندان خواهي ماند تا پسر عم تو راغب را آزاد كند. خانه او را هم غارت كردند و حرم او را هتك حرمت نمودند. خمارويه شنيد راغب را آگاه و فورا روانه كرد.
چون راغب رسيد اهالي طرسوس امير را آزاد كردند. او بآنها گفت: بدا بحال مجاورين شما (كه او باشد) خداوند همسايه شما را زشت بدارد. پس از آن سوي بيت المقدس رفت و در آنجا اقامت گزيد. چون او از طرسوس خارج شد عجيفي بازگشت
ص: 286

بيان حوادث‌

در آن سال ستاره دنباله دار پديد آمد. اول دنباله او مجموع بود بعد دراز شد.
هارون بن محمد اسحاق هاشمي امير الحاج شد.
عبد الكريم «ديرعاقولي» درگذشت.
اسحاق بن كنداج در گذشت و ايالت او در موصل و ديار ربيعه بفرزندش محمد واگذار شد.
ادريس بن سليم فقعمي موصلي كه حديث بسيار روايت مي‌كرد وفات يافت.
او پرهيزگار بود.

سنه دويست و هفتاد و نه‌

بيان خلع جعفر بن معتمد از ولايت‌عهد اولي و ولايت‌عهد معتضد

در ماه محرم آن سال معتمد مجلسي منعقد و سالاران و فرماندهان و قضات و اعيان مردم را احضار و اعلان كرد كه فرزند خود مفوض الي اللّه را از ولايت‌عهد نخستين خلع و آنرا بمعتضد باللّه ابي العباس احمد بن موفق (وليعهد دوم) واگذار كرده و مردم همه شاهد آن خلع و آن ولايت شدند. او گفت از عهد و پيمان فرزندش بري شده، آنگاه نام او را از خطبه و سكه و مراسلات و غير آن حذف كرد. بنام معتضد هم خطبه خواند و آن روز روز بزرگ بود. يحيي بن علي در تهنيت معتضد گفت:
ص: 287 لهينك عقد انت فيه المقدم‌حبال به رب بفضلك اعلم
فان كنت قد اصبحت والي عهدنافانت غدا فينا الامام المعظم
و لازال من ولاك فينا مبلغامناك و من عاداك يشجي و يرغم
و كان عمود الدين فيه تاودفعاد بهذا العهد و هو مقوم
و اصبح وجه الملك جذلان ضاحكايضي‌ء لنا منه الذي كان يظلم
فدونك فاشدد عقد ما قد حويته‌فانك دون الناس فيه المحكم يعني- گوارا باد (تهنيت) براي تو پيماني كه بسته شده و تو در آن مقدم هستي (بر فرزند خليفه) خداي تو كه بفضل تو داناتر است آنرا بتو بخشيد (ولايت‌عهد و پيمان و عقد).
تو امروز ولي عهد ما شدي و تو فردا پيشواي معظم ما خواهي بود.
كسي كه اين ولايت (عهد) را بتو بخشيد ترا بآرزوي خود خواهد رسانيد.
دشمن تو منكوب و سرشكسته مغلوب خواهد شد.
ستون دين كج بود اينك با اين عهد راست و استوار شده.
روي ملك شاد و خندان شد. براي ما روشن كرد هر چه پيش از اين تاريك بود.
هان آنچه را بدست آوردي محكم نگه‌دار و استوار زيرا تو از ميان مردم يگانه صاحب اختيار و حاكم مطلق هستي. (محكم بتشديد- داور- صاحب راي- حكم مختار).
در آن سال منادي در مدينة السلام (بغداد) ندا داد كه در معبر و در مسجد قاضي منجم و فال گير نباشند (زاجر- كه كبوتر را طيران مي‌داد و آن كبوتر اگر بطرف راست پرواز كند تفال بخير مي‌شود و اگر بچپ بدبيني و شر مي‌شود) وراقون (كتابفروشان ورق كاغذ است كه آنها كتب استنساخ مي‌كردند جمع وراق فاعل ورق است) سوگند ياد كردند كه كتب و نامه‌هاي علم كلام و جدل و فلسفه را نفروشند.
جراد منشي ابو الصقر كه اسماعيل بن بلبل باشد دستگير شد.
ص: 288
ابو طلحه منصور بن مسلم از شهرزور بازگشت شهرزور تيول او بود او را گرفتند و بازداشتند. همچنين منشي او عقامه كه هر دو بزندان سپرده شدند.

بيان جنگ ميان خوارج و اهل موصل و اعراب‌

در آن سال خوارج كه پيشواي آنها هارون بود همه تجمع نمودند.
داوطلبان و مجاهدين موصل هم با آنها بودند همچنين ديگر كسان باتفاق حمدان- بن حمدون تغلبي (جد پادشاهان و امراء بني حمدان مانند سيف الدوله و ناصر الدوله و ابو فراس كه شيعه بودند) همه بر جنگ بني شيبان تصميم گرفتند. سبب اين بود كه بسياري از بني شيبان بقصد «نينوي» (مركز آشور در قديم) از «زاب» عبور كردند. نينوي تابع موصل بود و آنها خواستند آن شهر را غارت كنند.
هارون شاري (خريدار نفس خود باصطلاح خوارج) و حمدان بن حمدون و بسياري از اعيان و بزرگان موصل تصميم گرفتند كه با آنها جنگ و دفاع كنند.
بني شيبان در محل «باعشيقا» لشكر زده بودند. هارون بن سليمان مولاي احمد بن عيسي بن شيخ امير ديار بكر با آنها بود كه محمد بن اسحاق بن كنداج او را بايالت موصل منصوب كرده بود والي اهالي موصل او را نپذيرفته و راه نداده بلكه او را طرد و اخراج كردند او ناگزير بني شيبان را قصد كرد و با آنها متحد شد كه آنها را در سركوبي خوارج ياري و اهالي موصل را هم سركوب نمايد.
طرفين متحارب صف كشيدند و جنگ آغاز شد و بني شيبان شكست خورده گريختند و حمدان و خوارج آنها را دنبال كردند و خانه آنها را تملك نمودند و سرگرم غارت شدند كه بني شيبان در محل «زاب» دچار شدند و دانستند راه فرار نخواهد بود و ناگزير بايد دچار هلاك شوند پس جانبازي و پايداري نمودند و بازگشتند كه مردم مشغول غارت بودند غافل گير شدند و بني شيبان بسياري از اهالي موصل را كشتند همچنين متفقين آنها (خوارج و اتباع حمدان) آنگاه روزگار برگشت و پيروزي نصيب اعراب
ص: 289
شد. هارون بن سيما هم خبر واقعه را بمحمد بن اسحاق بن كنداج نوشت و اطلاع داد اگر او حاضر نشود شهر موصل از اختيار وي خارج خواهد شد. ابن كنداج با سپاهي عظيم سوي موصل لشكر كشيد و مردم شهر از او ترسيدند بعضي را سوي بغداد گسيل داشتند كه امير و والي براي موصل درخواست و دست ابن كنداج را كوتاه كنند. در عرض راه از شهر حديثه گذشتند كه در آنجا محمد بن يحيي مجروح راهدار و نگهبان طريق بود كه از طرف معتضد برگزيده شده و در آن هنگام فرمان معتضد رسيد كه محمد مزبور امير و والي موصل باشد.
نمايندگان موصل او را تشويق كردند كه زودتر از ابن كنداج بشتابد و شهر را بگيرد و باو گفتند: اگر ابن كنداج بموصل برسد او قادر بر ايالت آن نخواهد بود.
محمد مجروح شتاب كرد و بموصل رسيد و ابن كنداج بشهر بلد رسيد و پشيمان شد كه چرا زودتر نرفت. بخمارويه نوشت و خبر داد كه شهر موصل از دست رفته.
خمارويه ابو عبد اللّه بن جصاص را با هدايا و تحف بسيار نزد معتضد فرستاد و چند مطلب درخواست كرد يكي از آنها ايالت موصل بود چنانكه پيش هم تحت امر او بوده زيرا اهالي موصل نسبت برجال و امراء خليفه بدبين (و هواخواه خمارويه) هستند ولي معتمد پاسخ نداد و اعتنا نكرد و مجروح (نام خانواده او) در موصل (بعنوان والي) ماند و پس از اندك مدتي معتضد او را بر كنار كرد و بجاي او علي بن داود بن رهزاد كردي (نام فارسي) را نصب نمود شاعري بنام عجيني در اين باره گفت:
ما رأي الناس لهذا الدهرمذ كانوا شبيها
ذلت الموصل حتي‌امر الاكراد فيها
ص: 290
يعني: مردم از روزگاري كه بوجود آمده براي اين روزگار مانند نديده‌اند.
موصل باندازه خوار شده كه كردان در آن امير شده‌اند (در قبال تعصب عربي ولي كردان كه از نژاد خالص آريائي و ايراني حقيقي قديمي بوده و هستند و زبان و شعار آنها از نخست تا كنون ايراني بوده حتي از نام امير كنوني هم كه رهزاد باشد مفهوم ميشود هميشه بر ممالك عرب و اسلام چيره بودند و همين بس كه قهرمان بزرگ اسلام صلاح الدين ايوبي از آنها بوده و بالعكس بايد گفت موصل با امارت كردان گرامي شده نه خوار).
عجيني بانون است (از عجين كه خمير باشد).

بيان وفات معتمد

در آن سال معتمد علي اللّه (خليفه) شب دوشنبه نوزدهم ماه رجب در بغداد درگذشت. او روز يكشنبه در كنار رود دجله كه محل حسني در بغداد باشد در- باده‌گساري افراط و شب هم پرخوري كرد و مرد. معتضد قضات و اعيان را احضار كرد و نعش او را نگاه كردند (كه كشته نشده و اثر ضرب و جرح ندارد) پس از آن بسامرا فرستاد و بخاك سپرده شد.
سن معتمد پنجاه سال و شش ماه و او شش ماه از موفق بزرگتر بود.
او در مدت خلافت تحت امر برادرش موفق بود بقدري بر او سخت گرفته بود كه روزي محتاج سيصد دينار شد و نتوانست فراهم كند اين شعر را گفت:
أ ليس من العجائب ان مثلي‌يري ما قل ممتنعا عليه
و تؤخذ باسمه الدنيا جميعاو ما من ذاك شي‌ء في يديه
اليه تحمل الاموال طراو يمنع بعض ما يجبي اليه يعني: اين از شگفتيها نيست كه مانند من اندك چيز را از خود ممنوع و بريده بيند.
تمام دنيا بنام او گرفته مي‌شود ولي از آن چيزي در دست او نباشد.
ص: 291
همه اموال براي او حمل مي‌شود و برخي از آنها كه استيفا شده از او دريغ شود.
او نخستين خليفه بود كه از شهر سامرا بعد از آبادي آن بجاي ديگر نقل مكان كرد و بازنگشت. (در بغداد ماند تا مرد).

بيان خلافت ابي العباس معتضد

بامداد شب مرگ معتمد براي ابو العباس معتضد باللّه احمد بن موفق ابو طلحه بن متوكل بيعت خلافت گرفته شد. او شرطه را بغلام خود بدر واگذار كرد.
عبيد اللّه بن سليمان را هم وزير و محمد بن شاه بن مالك را سرنگهبان نمود.
در آن هنگام كه ماه شوال بود رسول عمرو بن ليث با هداياي بسيار رسيد و از او درخواست كرد كه امارت و ايالت خراسان را بعمرو بن ليث واگذار كند كه كرد.
پرچم (معمولا براي امارت افراشته ميشد) و خلعت داد. عمرو هم پرچم را سه روز در خانه خود برافراشت.

بيان وفات نصر ساماني‌

در آن سال نصر ساماني درگذشت. برادرش اسماعيل بن احمد جانشين او شد.
نصر ديندار و خردمند بود. شعر را خوب مي‌سرود. درباره رافع بن هرثمه چنين گفته:
اخوك فيك علي خبر و معرفةان الذليل ذليل حيثما كانا
لو لا زمان خئون في تصرفه‌و دولة ظلمت ما كنت انسانا يعني: برادر (يارت) با امتحان و شناسائي (برادر دلسوز تو خواهد بود).
انسان خوار هر جا كه باشد خوار است.
اگر روزگار خيانت پيشه و دولت ستمگر نبود تو انسان (كامل) نمي‌شدي
ص: 292
(زيرا در قبال ستمگر بانسانيت عمل مي‌كردي و دادگستر مي‌شدي).

بيان عزل رافع بن هرثمه از ايالت خراسان‌

در آن سال معتضد رافع بن هرثمه را از ايالت و امارت كل خراسان عزل نمود. سبب اين بود كه معتضد برافع نوشت كه قري و قصبات پيرامون ري را متعلق بدولت است باز بدولت واگذار كند و او نپذيرفت. ياران رافع باو نصيحت كردند كه املاك دولت را بازگرداند تا حال او با يك نامه و دستور دگرگون نشود باز هم از دوستان قبول نكرد. معتضد باحمد بن عبد العزيز بن ابي دلف نوشت كه با رافع جنگ كند و او را از ملك ري براند و نيز معتضد بعمرو بن ليث فرمان ايالت خراسان را داد. احمد بن عبد العزيز با رافع جنگ كرد و رافع مغلوب و منهزم گرديد و سوي گرگان رخت كشيد.
احمد بن عبد العزيز در سنه دويست و هشتاد درگذشت و رافع بملك ري بازگشت عمرو و بكر دو فرزند احمد بن عبد العزيز با او مقابله كردند جنگي سخت رخ داد و عمرو و بكر با سپاه خود گريختند و كشتار عظيمي از سپاه آن دو واقع شد و هر دو بشهر اصفهان (محل حكومت آنها) بازگشتند. رافع هم در ملك ري تا پايان سال اقامت نمود كه آخر سنه دويست و هشتاد بود.
علي بن ليث كه پناهنده رافع بود درگذشت.
عمرو بن ليث هم لشكر كشيد و بنيشابور رسيد و آن در تاريخ جمادي الاولي سنه دويست و هشتاد بود. بر آن شهر استيلا يافت. خبر برافع رسيد ياران خود را جمع و مشورت كرد كه چه بايد بكند و گفت: دشمنان از هر سو بما احاطه كرده‌اند. من از اين ايمن نيستم كه همه آنها بجنگ ما متحد شوند. از يك طرف محمد بن زيد با ديلميان و از طرف ديگر عمرو بن عبد العزيز كه من نسبت باو چنين و چنان كردم و او منتظر فرصت است.
عمرو بن ليث با لشكرهاي خود بخراسان رسيد. من صلاح در اين مي‌بينم كه
ص: 293
با محمد بن زيد آشتي كنم و طبرستان را باو برگردانم با ابن عبد العزيز هم آشتي كنم آنگاه سوي عمرو لشكر بكشم و او را از خراسان بيرون كنم. ياران او موافقت كردند. او نزد عبد العزيز فرستاد و با او آشتي كرد. در ماه شعبان سنه دويست و هشتاد هر دو توافق كردند.
پس از آن سوي طبرستان رفت و در ماه شعبان دويست و هشتاد و يك وارد شد و در گرگان اقامت گزيده بود و كارها را نيك و استوار كرد و بمحمد بن زيد نامه نوشت و با او نيز آشتي كرد. محمد بن زيد باو وعده داده كه با چهار هزار مرد از دلبران ديلم او را ياري كند. او هم در طبرستان بنام محمد بن زيد خطبه خواند و در ماه ربيع الاول سنه دويست و هشتاد و دو در گرگان بنام محمد بن زيد هم خطبه كرد. خبر آشتي محمد بن زيد با رافع بعمرو بن ليث رسيد. عمرو بمحمد بن زيد پيغام داد كه او مردي خائن و غدار است اگر كارش محكم شود بتو خيانت خواهد كرد كارهاي گذشته او را هم يادآوري كرد محمد از ياري او با لشكر ديلم منصرف شد. چون عمرو رستگار و نيرومند شد حق محمد بن زيد را در خودداري از ياري رافع شناخت و طبرستان را باو واگذار كرد.
چون رافع كار محمد بن زيد را محكم نمود سوي خراسان لشكر كشيد و بنيشابور رسيد و آن در تاريخ ربيع الاخر سنه دويست و هشتاد و سه بود.
جنگ ميان عمرو و رافع واقع شد. رافع گريخت و «بابيورد» پناه برد. عمرو دو فرزند برادر خود را معدل و ليث دو پسر علي بن ليث را برد. آنها پس از مرگ پدر خود نزد رافع مانده بودند. چون رافع وارد ابيورد شد خواست بهرات يا مرو برود عمرو آگاه شد راه را در سرخس بر او بست. چون رافع دانست كه عمرو از نيشابور خارج شده از راههاي سخت و تنگنا و كوره راه كه غير طريق لشكركشي بود لشكر كشيد و داخل شهر نيشابور شد.
عمرو هم از سرخس بازگشت او را در شهر محاصره كرد و بعضي از سالاران رافع امان خواستند و تسليم شدند. رافع و بقيه ياران او منهزم شدند.
ص: 294
رافع برادر خود محمد بن هرثمه را نزد محمد بن زيد فرستاد و مطالبه انجام وعده نمود كه بايد او را با لشكر ديلمان ياري كند. محمد بن زيد حتي با يك مرد او را ياري نكرد.
ياران و غلامان رافع او را تنها گذاشتند و پراكنده شدند. او چهار هزار غلام داشت كه قبل از او هيچ كس چنين عده غلام نداشت. محمد بن هارون هم از او جدا شد و باسماعيل بن احمد ساماني در بخارا پيوست.
رافع هم سوار جمازه شد و بخوارزم گريخت. هر چه مال و ذخيره داشت با عده كم حمل كرد و رفت و آن در تاريخ رمضان سنه دويست و هشتاد و سه بود.
چون بمحل «رباط جيوه» رسيد، خوارزمشاه ابو سعيد درغاني را براي استقبال و پذيرائي او فرستاد ابو سعيد ديد كه عده اتباع و محافظين مال او كم است طمع و بمال او كرد خيانت نمود و او را كشت و سرش را بريد و نزد عمرو بن ليث فرستاد و عمرو هم سر را براي معتضد (خليفه) فرستاد كه در سنه دويست و هشتاد و چهار رسيد كه در بغداد نصب شد و خراسان يكسره تحت امارت عمرو بن ليث درآمد تا كنار رود جيحون.

بيان حوادث‌

در آن سال حسين بن عبد اللّه معروف بجصاص (گچ كار) از مصر با هدايا و تحف رسيد و دختر خمارويه با معتضد ازدواج كرد (هدايا هم جهاز او بود كه در تاريخ آن زمان مانند نداشت).
احمد بن عيسي بن شيخ قلعه «ماردين» را كه در تصرف محمد بن اسحاق بن كنداجيق بود تصرف نمود.
هارون بن محمد امير حاج شد كه آن آخرين امارت حج او بود كه اول آن در سنه دويست و شصت و چهار آغاز شده بود.
ابو عيسي محمد بن عيسي بن سوره ترمذي سلمي در ترمذ در ماه رجب وفات كرد
ص: 295
او پيشوا و حافظ قرآن و داراي چندين تأليف و تصنيف بود يكي از آنها «جامع كبير» در حديث كه بهترين كتاب است، او نابينا بود.
ابراهيم بن محمد بن مدبر در شوال درگذشت او رياست ديوان املاك را داشت.

سنه دويست و هشتاد

بيان بازداشت عبد اللّه بن مهتدي‌

در آن سال معتضد عبد اللّه بن مهتدي و محمد بن حسين معروف بشميله (شميله مذكور از ياران صاحب الزنج بود كه در آخر روزگار او از موفق امان گرفت و بمعتضد پيوسته بود) گرفت و هر دو را بند كرد. سبب آن اين بود كه يكي از تسليم‌شدگان (از ياران و سپاهيان صاحب الزنج) خبر داد (بمعتضد) كه او (شميله) براي خلافت كسي تبليغ مي‌كند كه نامش را نمي‌داند همين قدر مي‌داند كه او سپاهيان را با دعوت و تبليغ منحرف كرده، معتضد او را گرفت و از او بازپرسي كرد و او چيزي بروز نداد و گفت: اگر آن مرد (مقصود كسي كه براي او تبليغ مي‌كرد) زير پاي من مي‌بود من هرگز از او پا برنميداشتم (او را معرفي نمي‌كردم). دستور داد كه او را بيكي از عمودهاي خيمه ببندند و آتش روشن كنند و او را بر آتش بسوزاند و عذاب دهند و بعد گردنش را زدند و بدن نيم سوخته او را بدار كشيدند، عبد الله بن مهتدي را هم بازداشت و چون دانست كه او را بي‌گناه است آزادش كرد.
معتضد بشميله گفت: شنيدم كه تو براي فرزند مهتدي تبليغ مي‌كني. گفت:
آنچه از من مشهود و مشهور شده من هواخواه آل ابي طالب هستم.

بيان لشكر كشي معتضد سوي بني شيبان و آشتي او با آنها

اول ماه صفر معتضد از بغداد سوي بني شيبان لشكر كشيد آنها در محلي از سرزمين جزيره تجمع كرده بودند.
ص: 296
چون بني شيبان قصد او را شنيدند اموال زنان و اطفال خود را در يك جا جمع نمودند و آماده شدند، معتضد اول اعراب پيرامون «سن» را قتل عام كرد و تمام اموال آنها را ربود. باندازه عده مقتولين هم در آب افتادند و غرق شدند.
سپاهيان از حمل غنايم عاجز شدند و هر چه ربوده بودند ارزان فروختند كه قيمت يك گوسفند بيك درهم و قيمت يك نفر شتر پنج درهم شده بود. معتضد بموصل لشكر كشيد و بني شيبان ترسيدند و درخواست عفو نمودند و گروگان دادند و او آنها را بخشيد و ببغداد بازگشت، نزد احمد بن عيسي بن شيخ فرستاد و اموالي را كه او در «آمد» از ابن كنداجيق ربوده بود مطالبه كرد او هم هداياي بسيار فرستاد (ابن كنداجيق كه گاهي هم ابن كنداج آمده در طبري فقط ابن كنداج وارد شده).

بيان قيام و خروج محمد بن عباده بر هارون كه هر دو خارجي بودند

در آن سال محمد بن عباده كه بكنيه «ابو حوزه» معروف و از بني زهير و اهالي «قيراثا» از «بقعاء» بود بر هارون قيام و خروج نمود و هر دو از خوارج بودند.
او (محمد بن عباده) در آغاز كار تهي دست و بي نوا بود. خود و دو فرزندش (از صحرا) دنبلان از زير خاك مي‌كندند، (قارچ معروف) و مي‌فروختند و از اين قبيل كارهاي (ي حقير) او جماعتي گرد خود جمع و تحكيم كرد (گفت لا حكم الا لله شعار خوارج)، اهالي آن نواحي گرد او تجمع كردند و اعراب باو گرويدند و كار او بالا گرفت و نيرومند شد و ده يك از غله استيفا كرد و زكات گرفت.
محل «مطثايا» را براي دريافت باج و خراج قصد نمود و اهالي محل با او توافق كردند كه پانصد دينار (زر) بدهند و قبول كرد، ماليات و خراج و زكات آن نواحي را گرفت و بازگشت. در شهر سنجار يك قلعه بنا كرد و در آن غله خواربار
ص: 297
و ذخاير بسيار اندوخت فرزند خود ابو هلال را هم بنگهباني آن قلعه گماشت و صد و پنجاه مرد از برگزيدگان بني زهير تحت فرمان فرزند خود در قلعه سكني داد غير از بني زهير هم مرداني بودند. خبر تجمع و قيام آنها بهارون شاري (خريدار نفس خود براي جهاد) رسيد خود و اعيان ياران تصميم گرفتند اول آن قلعه را بگيرند و چون كار فتح قلعه را پايان دهند سوي محمد بن عباده لشكر بكشند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌18 297 بيان قيام و خروج محمد بن عباده بر هارون كه هر دو خارجي بودند ..... ص : 296
رون اتباع خود را جمع كرد عده آنها بالغ بر هزار و دويست سوار و صد پياده بود براي تسخير قلعه شتاب و مدافعين را غافلگير و محاصره كرد. محمد بن عباده در محل «قيراثا» بود و از محاصره خبر نداشت، هارون بگرفتن قلعه و جنگ با سكنه آن كوشيد. با خود نردبانها و كمندها براي گرفتن قلعه برده بود. اتباع هارون نمي‌گذاشتند كسي از بالاي ديوار سر برون آرد.
بني تغلب كه همراه هارون بودند محاصره‌شدگان بني زهير را بدون اطلاع هارون امان دادند، چون هارون آگاه شد سخت رنجيد و براي او ناگوار بود.
او قبل از آن امان ابو هلال بن محمد و عده از ياران او را كشت و قلعه را گشود و هر چه در آن بود ربود بعد خود محمد را كه در «قبراثا» بود قصد نمود با او مقابله كرد. او چهار هزار مرد جنگي داشت، هارون شكست خورد و گريخت و پس از گريز در محلي ايستاد و ياران خود را بنام و نشان خواند چهل تن از آنها حاضر و آماده شدند با همان عده كم بر ميمنه محمد حمله كرد و آنرا منهزم نمود.
پس از آن بر خود محمد و اتباع او حمله كرد محمد گريخت و هارون تيغ را بكار برد و هزار و چهار صد تن از اتباع محمد را كشت و چون شب رسيد از جنگ دست كشيدند. هارون اموال و غنايم را ميان اتباع خود تقسيم كرد و محمد بشهر «آمد» رسيد كه حاكم شهر او را گرفت. حاكم احمد بن عيسي بن شيخ بود كه با نبرد بر او غلبه كرد و او را گرفت. و نزد معتضد فرستاد. معتضد دستور داد او را مانند گوسفند پوست بكنند كه كندند.
ص: 298

بيان حوادث‌

چون محمد بن ابي الساج پس از جنگ سخت و محاصره مراغه را گشود عبد اللّه بن حسين را پس از دادن امان گرفت. او و ياران او را بند كرد و بزندان سپرد و از او بازجوئي و بازپرسي كرد كه اموال او كجا سپرده يا نهاده شده و بعد از گرفتن اموال او را كشت (با اينكه باو امان داده بود).
احمد بن عبد العزيز بن ابي دلف در گذشت و برادرش عمر بن عبد العزيز امير شد (از امراء مشهور شيعه بودند).
در آن سال محمد بن ثور عمان را گشود و سر گروهي از اهالي آن سامان را بريد و فرستاد (ببغداد).
جعفر بن معتمد (خليفه) در ماه ربيع الاول در گذشت او نديم و همنشين معتمد (خليفه) بود.
در ماه جمادي الاولي عمر بن ليث وارد نيشابور شد.
محمد بن ابي الساج سي تن از خوارج را از راه موصل روانه كرد (ببغداد) گردن بيشتر آنان را زدند و بقيه را بزندان سپردند.
احمد بن ابا داخل شهر «طرسوس» شد. او از طرف خمارويه بن احمد بن طولون براي غزا و جهاد رفته بود. بعد از او بدر حمامي هم رسيد كه همه با هم باتفاق عجيني امير طرسوس روم را قصد كردند و بروميان تبه كار رسيدند.
اسماعيل بن احمد ساماني هم ترك را براي غزا و جهاد قصد كرد و پايتخت پادشاه تركان را گشود و پدر پادشاه را اسير كرد همچنين بانوي او كه خاتون باشد و ده هزار اسير گرفت و بسياري را كشت. از چهار پايان و حشم هم بي عد و حد و شمار ربود و بهر سواري از اتباع او هزار درهم رسيد.
راشد مولاي موفق در دينور وفات يافت و نعش او را با تابوت در ماه رمضان ببغداد حمل كردند.
ص: 299
در آن سال آبهاي شهر ري خشك شد و بهاي قيمت آب در ري و طبرستان هر سه رطل بيك درهم رسيد و خواربار گران شد.
در شوال ماه دچار خسوف شد. ظلمت بر اهالي «دبيل» چيره شد و مدتي تاريكي دوام يافت. هنگام عصر يك تند باد سياه (مقصود حامل غبار سياه) وزيد.
(گويا در تعبير اشتباه شد و مقصود كسوف آفتاب است زيرا مؤلف نوشته قمر دچار كسوف شده و كسوف براي آفتاب و خسوف براي قمر است و اگر شب تاريك شود جاي تعجب نيست بلكه ظلمت روز موجب شگفت است و اين ظلمت تا عصر دوام يافت مسلما مقصود كسوف آفتاب است نه خسوف قمر) نيمه شب هم زلزله رخ داد و شهر ويران شد و از خانه‌ها جز صد خانه چيزي نماند و باز پنجاه بار زمين لرزه واقع شد. از زير آوار صد و پنجاه هزار نعش بيرون آوردند كه همه مرده بودند.
ابو بكر بن محمد بن هارون بن اسحاق معروف بابن ترنجه امير الحاج شد.
محمد بن اسماعيل بن يوسف ابو اسماعيل ترمذي در ماه رمضان سال جاري درگذشت. او داراي چندين تأليف و تصنيف خوب بوده. احمد بن سيار بن ايوب فقيه مروزي كه عالم و زاهد بود و ابو جعفر احمد بن عمران فقيه حنفي در مصر وفات يافتند.

سنه دويست و هشتاد و يك‌

بيان رفتن معتضد سوي ماردين و تملك آن‌

در آن سال معتضد براي دومين بار بقصد حمدان بن حمدون سوي موصل لشكر كشيد زيرا شنيده بود كه حمدان بهارون شاري (خارجي) متمايل شده و براي او دعوت و تبليغ كرده. چون اعراب و اكراد شنيدند كه معتضد سوي آنها لشكر كشيده هر دو متفق و متحد شدند و سوگند خون ياد كردند كه خون خود را بريزند
ص: 300
و يك تن واحد باشند و لشكر خود را آماده كردند. معتضد با سواران خود بدون حمل اسباب با شتاب بر آنها حمله كرد عده از آنها كشته و عده در نهر «زاب» غرق شدند كه بسيار بودند.
پس از آن معتضد سوي موصل لشكر كشيد و قصد او قلعه ماردين بود كه آن قلعه متعلق بحمدان بود. حمدان از قلعه گريخت و فرزند خود را در آنجا گذاشت.
معتضد رسيد و يك روز جنگ كرد. روز بعد معتضد سوار شد و فرزند حمدان را ندا كرد او هم پاسخ داد باو گفت: در قلعه را باز كن او هم در را باز كرد. معتضد دم در نشست و فرمان داد هر چه در قلعه ذخيره شده حمل شود پس از آن دستور داد قلعه را ويران كردند. بعد بطلب و تعقيب حمدان بن حمدون كوشيد. هر جا كه مال او بود ربود. پس از بازگشتن معتضد ببغداد موفق شد كه بعد حمدان را بگيرد.
هنگام مراجعت معتضد در عرض راه «حسنيه» را قصد كرد در آنجا مردي كرد بنام شداد داراي سپاه عظيم و عده فزون بود گفته شده ده هزار مرد بودند و قلعه محكم داشت كه در ميان شهر بود. معتضد بر او غلبه و استيلا يافت و قلعه او را ويران كرد.

بيان حوادث‌

در آن سال «ترك» فرزند عباس كه از طرف معتضد حاكم «ديار مضر» واقع در جزيره بود وارد بغداد شد. عده بيشتر از چهل تن از ياران ابن الاغر كه بر «سميساط» استيلا يافته بود اسير همراه خود آورده بود. آن اسراء را سوار شتر كرده بود بر سر هر يكي از آنها كلاه دراز (براي رسوائي) و بر تن دراعه حرير بود كه آنها را در خانه خود بازداشت.
ميان وصيف خادم ابن ابي الساج و عمر بن عبد العزيز جنگي رخ داد. وصيف گريخت و نزد مولاي خود رفت.
طغج بن جف براي جنگ و غزاي روم وارد شهر طرسوس شد. او از طرف
ص: 301
خمارويه بن احمد بن طولون تجهيز شده بود و بشهر «طرابزون» هم رسيد و «بلوديه» را گشود و آن در ماه جمادي الثانية بود.
احمد بن محمد طائي در ماه جمادي در كوفه وفات يافت.
آبهاي ري و طبرستان فرو رفت (بدان اشاره شد) معتضد بكوهستان (كردستان) رفت و بشهر «دينور» رسيد. ايالت ري و قزوين و زنجان و ابهر و قم و همدان و دينور را تماما بفرزند خود علي كه «مكتفي» شد واگذار نمود. (مكتفي خليفه). رياست ديوان او را باحمد بن اصبغ داد.
اصفهان هم (كما كان) بعمر بن عبد العزيز واگذار شد باضافه نهاوند و كرج (كرج ابو دلف كه در اراك است كه تيول او بود و اكنون كره رود است كه عرب‌ها را بجيم تبديل مي‌كند همچنين زلف آباد كه گويا دلف آباد بوده و عمر مذكور نواده ابو دلف كه از بزرگان شيعه و بني عجل بود و ابو مسلم خراساني در خاندان پدران ابو دلف تربيت شده و مباشر املاك آنها بود). معتضد ببغداد بازگشت زيرا نرخ خواربار گران شده بود.
حسن بن علي كوره (فارسي) كه از طرف رافع حاكم ري بود از معتضد امان گرفت و با عده هزار مرد تسليم شد. معتضد هم آنها را از نزد پدر حسن (علي كوره) فرستاد.
در آن سال اعراب داخل شهر سامرا شدند و در ماه ذي القعده ابن سيما را كشتند. (بقصد غارت وارد پايتخت شدند).
در آن سال مسلمين روم را قصد و غزا كردند و جنگ في ما بين دوازده روز دوام داشت غنايم بسيار بدست آوردند و بازگشتند.
عبيد اللّه بن محمد بن عبيد بن ابي الدنيا مولف و مصنف كتب بسيار كه در فن خود داراي اشتهار بوده در گذشت.
ص: 302

سنه دويست و هشتاد و دو

بيان نوروز معتضدي‌

در آن سال معتضد دستور داد كه بخش نامه بتمام اقطار كشور صادر شود كه نوروز را در يازدهم ماه «حزيران» مقرر كنند و نوروز عجمي (ايراني) را نوروز معتضدي بنامند. بخش نامه‌ها از شهر موصل بهمه جا صادر شد زيرا معتضد در آن زمان در موصل اقامت نموده بود او در اين تغيير و تبديل رفاه مردم را منظور داشت زيرا خراج را هميشه در نوروز ايراني مي‌گرفتند و با حال و وضع مردم تطبيق نمي‌شد. (ولي اين كار دوام نداشت و نوروز ايراني بر رغم تمام عوامل باز بحال خود برگشت و تا كنون در بلاد عرب نوروز همان نوروز ايراني اول فروردين مي‌باشد.
در اين باره اشعار بسيار گفته شد كه نقل آنها موجب تطويل است).

بيان لشكر كشي براي سركوبي حمدان و فرار او و بازگشتن و اطاعت كردن‌

در آن سال معتضد باسحاق بن ايوب و حمدان بن حمدون نامه نوشت. او در آن زمان در موصل بود دستور داد كه هر دو نزد او حاضر شوند. اسحاق با شتاب حاضر شد ولي حمدان در قلاع خود تحصن و تمرد نمود. معتضد براي سركوبي او لشكرها فرستاد و فرماندهي آنها را بوصيف موشگير (فارسي) و نصر قشوري و ديگر سالاران واگذار كرد. لشكرها با حسن بن علي كوره (فارسي) مقابله كردند او و يارانش در محل معروف (بدير الزعفران) در موصل تحصن نمود. در آن هنگام حسين بن حمدان بن حمدون رسيد و ديد مقدمه لشكر رسيده امان خواست باو امان
ص: 303
داده شد و او هم قلعه را واگذار كرد. حسين را نزد معتضد فرستادند. معتضد دستور داد قلعه را ويران كنند وصيف هم حمدان را دنبال كرد. حمدان در قلعه «ياسورين» بود. وصيف با او جنگ كرد و عده كشته شدند و حمدان تن بفرار داد. در يك زورق سوار شد و اموال خود را همراه برد و از دجله بطرف ساحل غربي رفت و بمحل «ديار ربيعه» رسيد. گروهي از سپاهيان (وصيف) از رود دجله گذشتند و و بدنبال او شتاب كردند تا بمحل اقامت او در يك «دير» رسيدند چون آنها را ديد گريخت و اموال خود را گذاشت. باز او را تعقيب كردند تا گرفتند و نزد معتضد بردند او بستوه آمده و زمين بر او تنگ شده بود كه گرفتار شد چون نزديك بارگاه معتضد رسيد خيمه اسحاق بن ايوب را ديد كه او همراه معتضد بود باو پناه برد اسحاق هم او را نزد معتضد برد و او دستور داد كه مراقب او باشند. سران كرد يكي پس از ديگري امان خواستند و تسليم شدند و آن در تاريخ ماه محرم (سال جاري) بود.

بيان فرار هارون خارجي از حمله سپاه موصل‌

معتضد نصر قشوري را براي حكومت موصل برگزيده بود كه باج و خراج را استيفا و حكام و عمال را در گرفتن ماليات ياري و تقويت كند. حاكم محل «معلثايا» باتفاق گروهي از اتباع نصر خارج شده بودند ناگاه جماعتي از خوارج با آنها روبرو شدند نبردي واقع شد و چون شب فرا رسيد هر دو طرف دست از جنگ كشيدند. در آن واقعه مردي از اعيان و سران سپاه هارون بنام جعفر كشته شد كه از بزرگان خوارج بشمار مي‌آمد و قتل او براي هارون بسيار ناگوار بود.
هارون باتباع خود دستور داد كه مرتكب فساد شوند. نصر بهارون نامه نوشت كه خليفه نزديك است و اگر تصميم بگيرد باز گردد او و تمام خوارج را هلاك خواهد كرد و او را تهديد نمود. خليفه از سركوبي آنها رخ نتابيده بلكه قصد خدعه و اغفال دارد. هارون پاسخ داد: اينكه نوشته بودي براي خدعه برگشته چنين نيست خليفه چون جد و جهاد و دليري ما را ديد ترسيد و اگر بقصد ما
ص: 304
مي‌آمدند مانند پروانه متفرق و نابود مي‌شدند يا مانند ني كه ميان تهي ميباشد خرد و تباه مي‌گشتند. هر كه هم پايداري كند كاري جز پناه بردن بدر و ديوار نخواهد كرد. ما بدروي يك فرسنگ از آنها كه دچار بيم و هراس شدند هستيم تو هم باين مغرور شو كه يكتن از ما را كشتي كه جعفر مذكور باشد گمان بردي كه خون او هدر خواهد شد يا از انتقام و كين خواهي عاجز خواهيم بود و هرگز كين او را ترك كنيم خداوند تعالي از پشت تو ترا سرنگون خواهد كرد و حق را از تو باز خواهد گرفت. چرا بايد تو ما را تهديد كني و ننگين بداني و از ديگران بترساني. و خود دشمني خود را مكتوم بداري من و تو مانند قول شاعر هستيم كه ميگويد:
فلا توعدونا باللقاء و أبرزواالينا سوادا نلقه بسوار يعني- ما را بمقابله تهديد مكنيد و اگر بتوانيد سياهي (لشكر) ابراز كنيد كه ما با سياهي (لشكر) آنرا مقابله كنيم.
ما بخدا سوگند براي مبارزه از روي اعتماد بنفس دعوت مي‌كنيم و گمان هم نمي‌بريم كه خود داراي تاب و نيرو هستيم بلكه يقين داريم كه اين نيرو اختصاص بخداوند دارد و ما بخدا اعتماد و توكل داريم كه ياري او نسبت بما خوش آيند است اما اينكه از نيروي سلطان خود سخن مي‌گوئي. سلطان تو هنوز نزديك ما و باحوال ما آگاه است. هيچ موعدي براي مقابله معين نكرده و هيچ روزي براي مبارزين ما مقرر ننموده و او ما را بمقابله و جنگ تو وادار كرد و قريبا خواهي دانست بخواست خداوند تعالي.
نصر نامه هارون را بمعتضد داد و او بر جنگ با خوارج تصميم گرفت. حسن بن علي كوره را والي موصل كرد و باو دستور داد كه خوارج را تعقيب كند. تمام امراء و حكام شهرستانهاي (طرف موصل) را دستور داد كه مطيع فرمان او باشند.
او هم از تمام آنها سپاهي گرفت و بموصل رفت و گرداگرد سپاه خود خندق كند و مدتي صبر نمود تا مردم خرمن خود را كوبيدند و برداشتند آنگاه از رود زاب
ص: 305
گذشت و خوارج را قصد كرد نزديك «مغله» با آنها مصاف داد و طرفين سخت جنگ كردند. خوارج پراكنده شدند كه اتباع حسن بدنبال آنها متفرق شوند آنگاه برگردند و كارشان را بسازند ولي حسن باتباع خود فرمان داد كه در جاي خود بمانند. سپاهيان حسن هم بدستور و فرمان او عمل كردند و خوارج بازگشتند و هفده بار سخت حمله نمودند كه ميمنه حسن عقب نشست و عده از اتباع او كشته شدند ولي حسن پايداري و دليري كرد خوارج چون يك تن واحد بر او سخت حمله كردند باز هم او ثابت ماند و چند ضربت بسر او زدند ولي تأثير نداشت چون سپاهيان گريخته حسن وضع را بدان گونه ديدند يكي بعد از ديگري برگشتند و او بردباري و پايداري و دليري كرد تا خوارج گريختند و گريز بسيار شرم آور نصيب آنها شد و عده كثيري از آنها كشته شدند و از ميدان جنگ منهزم شدند و بآذربايجان رفتند. اما هارون كه در كار خود متحير ماند و بصحرا گريخت و نزد بني تغلب اقامت كرد و بعد بمحل «ملعثايا» بازگشت و باز آنجا را بدرود گفت و از رود دجله گذشت سوي «حره» و از آنجا بصحرا رفت اما سران سپاه او كه چون ديدند دولت معتضد رو باقبال آورده و او نيرومند ميباشد و خود تا چه اندازه در آن جنگ زيان ديده‌اند ناگزير با معتضد مكاتبه و مراسله كردند و امان خواستند و او بآنها امان داد بسياري از آنها نزد او رفتند و عده سيصد و شصت مرد (از اعيان) تسليم شدند و عده كمي نزد هارون ماندند كه با آنها بيابانها را مي‌نورديد تا آنكه در سنه دويست و هشتاد و سه كشته شد كه خبر او را شرح خواهيم داد.